روزانه ۱۰۹

درسته که همیشه این اعتقادو داشتم که شادی و غم به نوبت پشت سر هم می آن اما الان میخوام اون قدر عمیق شادی کنم که غم جرئت نفوذ نداشته باشه. . . و این قدر به غم بی اعتنا باشم که شادی زود جاشو توی دلم باز کنه .  

مرسی سروشم که کیبوردم رو از روز اولش هم تمیزتر کردی و من الان کیف می کنم باهاش کارکنم.

روزانه ۱۰۸

 

سلاااااااااااااااممممم .  

با انگیزه زیاد و با شوق فارغ شدن از تحصیل شیش تا قدم یکی میریم جلو تا پایان نامه محترم رو جمعش کنیم و به زندگی سلامی دوباره کنیم . با دوشی سبک از بارهای سنگین عذاب وجدان که سد راه هر تصمیم جدی برای زندگی می شه و باعث میشه هر تصمیم مهمی به بعد از اون موکول بشه . 

در روزهای پیش رو یک اصل اساسی رو باید سرلوحه زندگیم بذارم. اونم اینه که :

 

قورباغه ات را قورت بده 

روزانه ۱۰۷

این روزهای پرحادثه من در وبلاگم بسیار کم رنگ بودم. شاید چون حرفای دلم رو نمی تونستم به راحتی بیان کنم . در شرایطی بودم که اصلا اعصاب سانسور کردن هم نداشتم. واسه همین ترجیح دادم اصلا چیزی نگم .  

چندوقت بود که نشانه های بیماری اضطراب در من وجود داشت که به لطف اتفاقات این دو هفته خوب جا افتاد . کافی بود همسری نیم ساعت گوشی اش در دسترس نباشه. با خودم فکر می کردم که حتما توی شلوغی هاست و بعد هم توی ذهنم سناریوی کامل و بی نقصی از تمام مراحل بعد از اون می ساختم. حتی اینقدر واقعی جلوه می کرد برام که تا پای گریه کردن برای اتفاقی که نیفتاده هم پیش می رفتم.  بعضی از این تفکرات این قدر بیمارگونه است که حتی خجالت می کشم اینجا بگمشون . این طوری بگم که یه جور وسواس فکری آزاردهنده است. البته بعضی علائمش دقیقا خود وسواسه. مثل این که از پله ها میرم پایین دوباره برمی گردم در خونه رو چک می کنم . در صورتی که با آگاهی کامل خودم ۲ دور کلیدو چرخوندم و یه قفل طلایی به چه بزرگی به حفاظ فلزی اش زدم. یا در مورد بسته بودن گاز و ... فقط خداروشکر هنوز به نظافت و تمیزی گیر ندادم.  خلاصه باید برم دنبال درمان اساسی. فکر کنم به دارو احتیاج داشته باشم. البته همسری می گه اگه آرامشت فراهم بشه اینا کم کم محو می شه . این دو هفته در کنار تمام ناآرامی های اجتماعی که زندگی آدمو مختل می کرد بنا به دلایل مالی وضعیت افتضاحی بود. منظورم اینه که ناامنی مالی که بنا به بدشانسی های بهش دچار شدیم این افکارمو تشدید می کنه. آخه تا حالا توی زندگیم شرایط به این بدی رو تجربه نکرده بودم. همین مسائل هم افسرده ترم می کرد. 

روابطم با همسری بسیار متلاطمه. هرکی میگه مسائل مالی در عشق و رابطه بی تاثیره در اشتباه بزرگیه. بخش زیادی از مشکلات ما هم زیر سایه همین موضوع بود. من تموم درس ها و تکنیک های خوب روابط زناشویی رو که بلد بودم به دست باد دادم. نمی دونم چرا با اینکه می دونم یه کاری صد در صد غلطه و گفتن حرفی صد در صد نادرسته نمیتونم رفتارمو مدیریت کنم. من که ۳- ۴ سال پیش با سن کمترم پختگی عالی توی روابطمون داشتم. می تونستم به خانومای باسابقه آموزش بدم که چی کار کنن چی کار نکنن حالا درمونده شدم . این چند وقت خیلی تحقیرش کردم .یه جاهایی یه حرفایی بهش زدم که  کوچکترین بی ادبی درش نبود اما طرف مقابلو خیلی می رنجونه.   می دونم بدترین اشتباه ممکن رو کردم.  دست خودم نبود. نگران اینم که اثرشون هیچ وقت از بین نره.