روزانه ۳

سلااااام  سلااااااام

امروز شنبه بود . اول هفته !‌ دیروز و دیشب با سروشی همش مشغول کارای تحویلامون بودیم . سروش یه پروژه قبول کرده که دیگه امشب آخرین شب کارشه ولی حسابی خسته شد این چند وقت . روزا تا ۶ شرکت ،‌بعد تا ۲ شب کار روی اون یکی پروژه  . امشب هم دفتر بچه ها تا صبح بیدارن . از این زحمتهایی که واسه زندگی مون متحمل می شیم ،‌ از این که خدا این همه انرژی توی وجودمون گذاشته ،‌ خیلی خوشحالم . امیدوارم بعد چند وقت که به رفاه رسیدیم ،‌ شیرینی این روزا هنوز یادمون مونده باشه .

امروز داشتم فکر میکردم حالا که داریم به آخر سال نزدیک می شیم ،‌از عملکرد امسالم راضی هستم یا نه ؟! دیدم از حد راضی کننده خیلی هم بالاتر بوده . من امسال خیلی بزرگ شدم . خوب یاد گرفتم مسائل مختلف رو چطور با هم مدیریت کنم . قدیما با همزمان شدن چند تا مسئله ،‌حسابی دست و پامو گم می کردم یا اینکه فرضو می ذاشتم که : نه نمیشه ،‌نمیشه از عهده همه اینا براومد . ولی از سروش یاد گرفتم که از خودم تا بی نهایت انتظار داشته باشم . شک نکنم که به همه چیز توانام .

البته این طرزفکر یه جاهایی اذیتم کرد ،‌منو دچار دوگانگی کرد . ولی باعث شد کارایی کنم که حالا بتونم بگم : ایول !‌ گل کاشتی .

اگرچه سال پیش هم فوق العاده بود ،‌ توی کنکور فوق گل کاشتم ، از عهده اسکیس عالی براومدم . عشقمونو به ثمر رسوندیم و عقد کردیم و بالاخره اعتماد خونواده ها رو جلب کردیم و . . .

فکر نمی کردم امسال حتی جالب تر از پارسال باشه : رفتم سرکار و تونستم کنار دانشگاه از عهده کار هم بربیام . دو تا کتاب نوشتم و حالا هم  داریم خونه زندگی درست می کنیم . . .

فقط تصمیم دارم از این به بعد بیشتر مراقب سلامتم و زیباییم  باشم . بیشتر واسه ورزش زمان بذارم و از سرگرمی ها و علاقمندی هام چشمپوشی نکنم . باید واسه ثبت نام توی یکی دوتا کلاس خوب برنامه ریزی کنم .

خوب اینم از بلند بلند فکرکردنای من . .

شب به خیر 

روزانه ۲

آخیییییش. سلام . خدا جونم شکرت .

این روزا شرکت یک کم کسالت آور شده .به نسبت اون وقتا که وقت سرخاروندن نداشتیم و همه چی اکتیو و انرژیک بود همه چی راکد شده . البته می دونم موقته . تا وقتی که تایید فاز ۱ قطعی بشه و کار رسما کلید بخوره .خودمم که هوش و حواسم پیش خونه و دکوراسیون و دانشگاهه زیاد دل به کار نمیدم . باید اساسی روخودم کار کنم.

سلوشی سبزی رو فروخته ( ماشینمونو می گم )‌ بدتر اینکه که می گه پولم نمی رسه برای خرید . ریو می خواد بخره . آخه ۳ میلیون طلبکاره از شرکت . اگه زودتر طلباشو بگیره کارمون راه می افته . فعلا ماشین مامانش دستمونه . امروز توی راه با هم یه دعوای عشقولانه ۵ دقیقه ای داشتیم . خیلی بامزه بود .من عصبانی شدم . بعدش یه کم لحنم تند شد . بعدش اونم باهام بحث کرد . تموم این مدت دستم روی پاش بود اونم مشغول رانندگی . یعنی علیرغم بحثی که وجود داشت انرژی مثبت داشت بینمون ردو بدل می شد . بعدش که صحبت تموم شد گفتم زود باش دستم رو نازی کن . سروشم خندید و قربون صدقه رفت و . . .  بحث به خنده  و مسخره بازی کشید .اخرشم گفت تو نظر خودتو داری منم روی نظر خودم هستم . مشکلی هم نیست . البته یه چیزی بهتر از این !‌ فدات شم سروشم خیلی فهمیده ای .

امشب بهش می گم اینقدر توی محیط کار منو حمایت نکن !‌ از سخت کوشیم کم شده . میگه من کجا تو رو حمایت کردم ؟ تازه من که گاهی دعواتم می کنم . دیدم راست می گه ولی من نمیدونم چرا اینقدر احساس حمایت می کنم . آخه دعواهاشم ناز داره توش . پیش سروش عین یه دختربچه لوووووس می شم .

دیشب خواهر سروشی مهمون داشت . یه خانم دکتری بود. منو فقط یه ربع بیست دقیقه دید . ازشون پذیرایی کردم و یه کم پیششون نشستم . بعدش سر شام به مامان سروش گفت چه عروس خوشگل و مهربونی دارین . بعد من چسبیدم به سقف . اومدم به سروش گفتم . میگم از کجا به این زودی فهمید من مهربونم . سروش می گه اونو ولش کن . اون که حرفش ملاک نیست .!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدا جونم بازم شکرت .

!!!!

واااای این چند روز که نبودم رفتم شمال پیش مامان اینا تا جهاز بخریم . خییییلی خوش گذشت . خیییلی کیف داد . ایشالله همه دخملا عروس شن . با همونی که دوسش دارن عروس شن . امروز هم رفتم یه سری چیزا دیدم . دوتا هم قلب خوشگل دیدم که باید سفارش بدم بیاره واسه روی کاناپه مون .

خدا کنه همه چی سریع جور بشه و تا عید خریدهامون اون جوری که می خوایم تموم شه . خونه رو هم دیروز تحویل گرفتیم و فرداشب ایشالا یه بار دیگه بریم خالی شو ببینیم . خدایا شکرت که مسیرمون رو هموار کردی .

توی این چند وقت یه تحولاتی توی شرکت اتفاق افتاد که سروش نزدیک بود تصمیم بگیره از شرکت بره . مامانش اینا شدیدی مخالف بودن و طبق معمولل منو کوک کردن که نصیحت کنم که این کارو نکنه به ضررشه . سروشی گلم خیلی پرتلاشه ُ‌هرجا بره می تونه موفق باشه . ولی منم راضی نبودم توی این موقعیت حساس سروشی توی کارش تغییر ایجاد کنه . ولی باسیاست این کارو کردم . کلا من تزم اینه که هرجا بخوام سروشی رو قانع کنم به کاری سریع جبهه نگیرم .اولش باهاش همراه بشم . وانمود کنم تاحدی مثل اون فکر می کنم ولی حرفایی لابلاش بگم که خودش هم به همون نتیجه برسه .

متشکرم . خودم می دونم زن نمونه ای هستم .

آخ جون ۲ شنبه تعطیله . . . . وای که چقدر کارای دانشگاهم مونده . !

خداجونم انرژی شونصد برابر بهم بده . خب ؟

روزانه ۱

آخییییییییش . . .  چه روز درازی بود امروز.

چه خوبه آدم شب به  یه مامن آرامش بخشی پناه بیاره بعد از بی پناهی های طولانی روزانه . .

امروز کلی زحمتکش شده بودم .صبح که پا شدم برم دنبال زندگیم ، برقای خوابگاه رفته بود و برف می بارید و شوفاژها سرد شده بودن . باید اول می رفتم دانشگاه تا یه ساعت واسه امتحان فردا نت بردارم . 9.5 رسیدم سر کار . بعدش کار کار کار .تا ظهر .سروشی رفته بود وامی رو که ریختن واسمون برداشت کرده بود که بریزیم به حسابمون . باید می رفتم بانک .در سریعترین زمان ممکن این کارو انجام دادم و برگشتم و دوباره کار ، کار ، کار.

بماند که توی راه برگشت پول آقای راننده رو ندادم و وقتی پیاده شدم دیدم کله 4نفر سرنشین تاکسی به سمت من چرخید .و من هم هاج و واج تازه خانوم دوزاریش افتاد کرایه نداده و خوشحاله . . .

فردا کتابمون می ره واسه چاپ . خیلی خوشحالم  . ساعت 5 از کار رفتم پیش آقای "م" ناشر . اونجا تا ساعت 7.5 دوباره کنترل نهایی رو کردیم و من بدو بدو برگشتم که خیر سرم فردا امتحان دارم . تا الان که دیگه کم کم خوابم گرفته با بچه ها شام خوردیم و گپ زدیم و خندیدیم و حالا تازه باید برم سر اصل ماجرا . . .

خدا جونم شکرت از زندگی قشنگی که بهم دادی .

 

سلاااااااام

چندوقته که

چندوقته که توی فکر داشتن یه وبلاگ شخصی بودم . آخه اگرچه گاهی توی وبلاگ سروشم چیز می نوشتم اما . . .

اول  : اینکه سروش اجتماعی می نویسه و من دوست داشتم شخصی و روزمره بنویسم .

دوم :  اینکه دوستاش اونجا رو می شناسن و می خونن و من می خواستم آزاد بنویسم ، مثل دفتر خاطرات . . . .

یادمه دبیرستان که بودم با دوستای گلم دفترای خاطراتمون رو معاوضه می کردیم .هرچند ماه .مثل یه رمان می خوندیمش و بینهایت شیرین بود . حالا هم انگار که دفتر خاطراتم رو در اختیار دوستان ندیده ام می گذارم تا بخونن .

پس بسم الله . . .

درباره من :

من رو به لیلی بشناسین .اسمم چیز دیگه ایه ، اما چون خیلی خاصه  ، احتمال زیاد خیلی ها منو می شناسن و من دوست دارم راحت باشم .شاید بعدا نظرم عوض شد . اما اسم سروشم سروشه . نزدیک 1 سال و 1 ماهه  که عقد کردیم .بعد از 4 سال دوستی .و 2-3 ماه دیگه می ریم سر خونه زندگی مون . سروشی شوهر فوق العاده ایه .با هم خوشبختیم . اینقدر بهم محبت می کنه که باهاش می رم تا آسمونا. . .  آخه منم خیلی لوسش می کنم  .  حیفم اومد که لحظات قشنگمون ثبت نشه . مخصوصا ذوق و شوق این چندوقت که حتما تکرارنشدنیه .

 برای تکمیل اطلاعات بگم که هردومون 24 ساله ایم و دانشجوی ترم 3 فوق معماری .