تصمیم مهم !!!!!!

وای دوست جونای خوبم . کارم رو عوض کردم . از فردا اول خرداد می رم سر کار جدیدم . امروز احتمالا آخرین روزیه که توی این شرکتم . این تصمیم یه ریسک محسوب می شه توی زندگیم . از اون ریسک خوبا که واسم آینده داره . ولی فشار زیادی برام همراه داره .

یه مساله مهمش اینه که اونجا سروشی رو ندارم . و سروشی با اینکه اولش خودش تلاش کرد که این قضیه جور بشه ولی تا آخرین لحظه باور نمی کرد که من می رم و از ۲۴ سات پیش تا حالا که آقای مهندسه زنگ زده و گفته بیا ما استخدامت کنیم  رفته توی غار . از همون غار ها که آقایون می رن و توش اژدها داره . اصلا بهم نمی گه نرو قربونش برم . چون می دونه به نفعمه . فقط با مظلومیت می پرسه یعنی واقعا داری می ری؟ و بعد می ره توی فکر . به خاطر این بی حوصلگی اش از دیشب تا حالا ۲ -۳ بار به هم پریدیم  بعدش دوباره ناناز شدیم .

امروزم توی شرکت اصلا تحویلم نمی گیره و با همه دعوا داره . از اون چشمک یواشکی ها بهم نزده امروز .  .  .

خدا جونم به حمایت و قدرتت احتیاج دارم . زیااااااااااااااااااااااااااااااا د .

 

روزانه ۱۴

کسی اینجا هنوز منو دوست داره آیا ؟؟

چه بااارونی گرفته تهران . به به به . میز کارم دقیقا کنار پنجره است و من بی نهایت لذت بردم از پاشیدن قطره های آب روی دستام و بوی تند خاک .

خدایا به خاطر همه چیز سپاسگذارم .

روزانه ۱۳

اولین ماهگردمونه . ۲۲ اردیبهشت رسید  . برام طولانی گذشت . خوشحالم . حس رضایت از خود دارم . احساس می کنم مفید گذشت .

خداجووونم خیلی کار دارم این روزها . انرژی می خوام که این یه ماهی که پیش رومه کارامو به سرانجام برسونم . و قوی باشم که این سرماخورگی یه نتونه حریفم بشه . خدا بخواد ماه دیگه همین موقع خیلی سبک می شم . تازه یه تصمیم مهم هم پیش رو دارم . امیدوارم بتونم درست انتخاب کنم . حالا میام تعریف می کنم . حرف زیاد دارم  . زیاااااااااااااااااااااااااااد . حیف وقت ندارم .

 

روزانه ۱۲

سلام .

خیلی حیف شده . کامپیوتر شرکت فرمت شده و فعلا اینترنت بی اینترنت . توی خونه هم اصلا فرصت نمی سه که بیام . دلم واسه همه تنگ شده . . .

الهی قربونش برم . جمعه تولد سروشیه . اما از بدشانسی من هنوز حقوق نگرفتم و اگه از پول مشترکمون واسه کادوش بردارم می فهمه . خیال دارم ریش تراش بخرم واسش . انگار براون یا فیلیپس ، خوبش دور و بر 200تومن در میاد . آره ؟ ؟ ؟  شاخ در آوردم . !! واسه 50-60 تومن برنامه ریزی کرده بودم .

تازه شب تولد ، پدر شوور و مادر شوور دعوتن خونمون به صرف شام . خیلی اصرار دارم که کدبانوی بی نقصی باشم . می خوام خیالشون جمع بشه پسرشون رو دست خوب کسی سپردن .

به نظر من که خیلی خیلی چیزها در نظر مرد ها هستش که نسبت به خونه داری و و آشپزی در اولویتن . به نظرم خیلی پیش میاد که زنی شوهرش رو شیفته خودش کنه ولی کدبانوگر آنچنانی نباشه . ولی اطرافیان که خلوت آدمها رو نمی بینن. یه سری چیزای مشخص واسشون معیاره .

تازه من به یه نکته خوب رسیدم . توی این چند وقت ، ساعاتی رو که توی خونه با هم می گذرونیم نباید صد در صدد کنار هم باشیم . مثلا روزهای اول من کتاب هم که می خواستم بخونم ، توی هال روی کاناپه دراز بودم . جوری که سروش رو هم ببینم . اما بعد دیدم بهتره یه وقتی مثلا یکی مون یه ساعت توی اتاق ، کار شخصی اش رو انجام بده . یا اینکه یه مدتی سکوت هم برقرار بشه . همش جیغ و ویغ و بگوبخند نباشه . کم کم زندگی مستقلمون رو هم از سر بگیریم . مخصوصا سروش که نسبت به حفظ زندگی شخصی مون خیلی حساسه .

دیشب خییییییییلی باحال بود .

ساعت 9 دراز شدیم یه کم ولو شدیم بلکه سرحال بیایم . اصلا !! قصد خوابیدن نداشتیم . ! چشم که باز کردم دیدم ساعت شده 12 ( باز خوبه صبح نشده بود .) حالا مرغ های خام روی کابینت در انتظار طبخ به سر می برد . موهام هم کثیف بود و برای فردا حتما حموم احتیاج داشت . خلاصه مرغ رو آب پز کردم و پریدم توی حموم . 10 دقیقه گذشته بود که برقا رفت . خونمون گورستون شده بود . هیچ روزنه نوری نبود .حالا من همه تفکرات روح و جنی اومدن سراغم .  لای در رو باز کردم و با فریاد سروش بیچاره رو که در اعماق خوابش بود به اندازه 1 متر پروندم . تنها منبع نوری مون صفحه تصویر موبایل هامون بود که برام گرفت تا حموم رو ماست مالی کنم و بیام بیرون .

برای غذای پخته نشده ام غصه خوردم و زیرش رو خاموش کردم و گرفتم بخوابم . 2 دقیقه نشده بود که برقا اومد . خروس بی محل!  بر حس وسوسه انگیز خوابیدن غالب شدم و مثل زنای فهمیده  ! دویدم به سمت آشپزخونه ( نه که خیلی راهه از اتاق تا آشپز خونه! ! )

خلاصه تا 3 شب !! داشتم آشپزی می کردم . البته لابلاش کارای کتابم رو انجام می دادم . کوکوی مرغم هم حاضر شد . البته با پیازداغی 2-3 برابر اندازه لازم . خیلی بوی پیازداغ میداد . اماروی هم رفته بد نشد . اقلا با وجدان آسوده خوابیدم . اما بلای دوم در انتظار سروش بیچاره ام بود . ! نزدیکای 5 صبح به توصیف خودش با آرنجم محکم کوبیدم روی دستش و جیغ و گریه ام بلند شد .البته از گریه ، دیگه خودمم یادمه . حالا سروش خیلی می ترسه اگه یهویی از خواب بیدارش کنن . منم اون وسط گریه یادم رفته ، از وحشت سروشی خنده ام گرفته بود . عوضش یه عالمه ماچ و موچ نصیبمون شد و آروم گرفتیم . اما بگو این سروش وروجک توی خوابم چی کار کرده بوده ؟

دخترعموجانش ( که اصلا دخترعمونداره ) از دبی اومده بوده . یه دختر خوشگلولدار که یه BMW آخرین مدل داشت . بعد سروش همش به اون توجه می کرد و این ور اون ور می بردش و کاراش رو انجام می داد . بعد به من بی توجهی می کرد . دیگه آخراش داشتیم کل کل می کردیم که سروش شورش رو در آورد و من بغضم ترکید .

آخه این خوابای ناموسی چیه من می بینم آخهههههههههه  !!!

 

روزانه ۱۱

از دست سروش ناراحتم . این پنجشنبه جمعه منو هیییییییییییییچ جا نبرد .

البته ۵ شنبه شب مهمونی بودیییما !!! ولی منظورم یه تفریح ۲ نفره است  . اینطوری که بریم سینما  . بعد شام بریم بیرون . بعد فقط بگیم و بخندیم و خیابون گردی کنیم .  بعد ۱۲ شب برسیم خونه . یا اینکه صبح روز تعطیل توی تهران بی ترافیک بریم یه جای جدید رو ببینیم و عصر برگردیم خونه عصرونه بخوریم . . . . .  اینطوری دوست دارم . درسته وقت آزادش کمه . ولی اگه برنامه ریزی کنه اینطوری نیست که نشه . خوب سروشی بیشتر حواست به من باشه . افسردگی می گیرم می افتم روی دستت ها !!

همین الان براش پالس می فرستم تا از تله پاتی احساسم رو بخونه و نازم رو بده  . اگه اثر داشت میام تعریف می کنم .