روزانه ۱۰۴

  I am not sure if the manner I have chosen is OK ???

روزانه ۱۰۳

خیلی خیلی خیلی دلم می خواد یه سر کوچولو بزنم به ۱۰ سال دیگه . دلم میخواد جواب چند تا سوال رو پیدا کنم .   

۱- زندگی زناشویی ما رو براهه؟ منظورم اینه که خوشبختیم ؟

۲- کجای این دنیای بزرگ زندگی می کنیم ؟ منظورم اینه که  این ور اقیانوس یا اون ور اقیانوس؟ 

۳- به اهداف پروفشنال خودمون رسیدیم ؟ منظورم اینه که جایگاه حرفه ای مون راضی کننده است؟ 

۴- خاطرات تلخ این روزها پاک شدن ؟ منظورم اینه که این روزها اون موقع دیگه اهمیت خودشون رو از دست دادن؟ 

 

خب اگه در این لحظه جواب این سوالا رو می دونستم می تونستم خیلی از تصمیمات مهم زندگیم رو به راحتی بگیرم .  

دیشب خیلی شب بدی بود. نه اینکه به بدی دیشب رو تا حالا تجربه نکرده بودم . منظورم اینه که دیشب و امروز یه حس بی تفاوتی اومده سراغم که خیلی برام عجیب و ترسناکه . احساس می کنم این بی تفاوتی خیلی نشونه بدیه .  

دیشب تصمیم گرفته بودم از موضع ضعف بیام بیرون و یه فکرایی توی سرم داشتم . یه قدم هایی هم برداشته بودم . اما الان یه جور دیگه فکر می کنم . با خودم می گم برای این تصمیم همیشه وقت هست . یه کوچولوی دیگه به خودت فرصت بده که اگه مشکل خودبه خود حل شد پشیمون نشی و با خودت نگی کاش آبروداری کرده بودم و دید بقیه رو عوض نکرده بودم  . عجله کردم و کولی بازی در آوردم. 

خیلی بده مشکل از جایی باشه که نتونی مقصر مطلقی براش پیدا کنی . من هم بی تقصیر نیستم . اعتراف می کنم .  

روزانه ۱۰۲

هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی مون قراره اینقدر فراز و نشیب داشته باشه. یعنی منظورم اینه که خب ازدواج یه ریسکه و درصدی احتمال برای این گذاشته بودم که ممکنه ناموفق باشه. الان حسم این نیست که ناموفق بوده. حرفم اینه که  فکر نمی کردم روزای خوب و روزای بد اینقدر متناوب هستن. یعنی دوره تناوب دارن واقعا! نمی دونم شاید توی بقیه زندگی ها هم همینطوره. یا شاید هم ما جوونیم و افراطمون زیاده . یعنی عشقولانگیمون شدیییید و پاچه گیری هامون هم شدییییده . من تا چند وقت پیش (‌یعنی تا وقتی که روح و روانم اینطوری رودل نکرده بود و مثبت نگاه می کردم)‌ هروقت مقطع سختی توی زندگیم پیش می اومد توان مقاومتن بالا بود . چون طرز فکرم این بود که الان که در مرحله سخت زندگی هستم پشت پرده داره روی خوشش انتظارمو می کشه . خوشحال بودم که دارم اون دوران رو سپری می کنم که به روزهای خوش برسم. یه جورایی همون فلسفه امید هستش . و واقعاهم ته همه روزای سخت روزای شاد بود.  

پایان شب سیه سپید است . . .  

الان هم توی این یک سال و اندی همه جوره آزمایش شدیم . نمی دونم شاید بعضی از سختی ها تاوان اشتباهات خودمون در یه تصمیم هایی چه کاری چه تحصیلی چه زناشویی بوده . ولی یه جاهاییش هم مستحق یه دریافت هایی بودیم که نمی دونم چرا هنوز وسط راه گیر کرده ! اما میاد . می دونم . فقط بدیش اینه که همش با هم یه جا میاد.  

خوووولاصه . هدفم از این پست اینه که چند صباحی دیگر که خوشی زد زیر دلم و بهانه های بنی اس.را.ئی.لی از زندگی گرفتم بیام چشام به این بیفته یادم بیاد که آقا اگه اون روزا دووم آوردی حالاش هم می تونی... 

ما چهار سال دوست بودیم و یک سال هم عقد . هرگز فکر نمی کردم برای همدیگه اینقدر زوایای کشف ناشده!!!!! هنوز داشته باشیم.

روزانه ؟؟؟ 101 خوبه؟

شتاب زندگیم رو به تعدیله. تازه می فهمم خودم رو بی دلیل در چه تنگناهایی قرار می دادم . موقعیت های سختی رو می آفریدم که می شه گفت نصف سختی هاش پرداخته ذهن خودم بود. احساس می کنم میشه راحت تر زندگی کرد و اتفاق خاصی هم نمی افته . حتی شاید چشمها مجال بیشتری پیدا می کنن که فرصت های زندگی رو شکار کنن. چشمامو بسته بودم داشتم می رفتم جلو اما نمی دونستم به کجا. ! فکر می کردم هر تخطی از این مسیر مستقیم نتیجه اش سقوطه . چرا مغزم داشت منجمد می شد؟ 

فقط 1 امید دیگه باقی مونده . چه مثبت و چه منفی بعدش اگه غلط نکنم روزگار روشن تری در راهه . چون تکلیفمون با خودمون روشنه .

سللللللااااام . اومدم صفحه «یادداشت جدید»رو باز کردم بدون این که بدونم می خوام از چی بنویسم.  دلم می خواد روزهای بیشتری از این دوران رو ثبت کنم . مخصوصا حالا که فرصت بیشتری هم دارم .  

یه دفتری دارم که روی جلدش شکلای کارتونی رنگی و خیلی شادی داره . دقیقا برای دبستانی ها طراحی شده  اون وقت من برداشتمش واسه یادداشت های موقت برنامه ریزی روزانه . هروقت هم که توش می نویسم و سروش می بینه قربون صدقه میره که آخه دفتر مثلا برنامه ریزیشو ببین. تازه بعضی وقتا که از عصبانیت یا دلتنگی و دلخوری و . . .  در مرز انفجار هستم توش خودمو تخلیه روانی هم می کنم . حتی بدترین واژه هایی که هرگز توی شرایط عادی ممکنه به زبون نیارم توش می نویسم . البته اگه خیلی فجیع باشه آخرش اون برگه رو می کنم و ریزریز می کنم و میریزم دور. توی ۶ ماه گذشته به دلیل بحران های روحی روانی فراوان این موارد چندبار پیش اومد. خلاااااااصه دیروز اومدم برنامه صبح تا شبم رو توش بنویسم یه تورق کلی کردم و یه صفحه ای باز شد. معلوم بود در اوج استیصال نوشته شده. مربوط به ۶-۷ ماه پیش بود. آخرش برای خدا این طوری نوشته بودم :‌من پاداش تلاش های این روزهام رو به بهترین شکلی ازت می خوام .  از اینکه الان جلوتر از اون زمان ایستادم و اون دوره کذایی تموم شد حس عجیبی بهم دست داد. تجربه ام از اون دوره اینه که می شه از مقاطع سخت زندگی هم لذت برد. اگه آگاه باشی که داری برای رسیدن به مقاطع شیرین شرایط رو فراهم می کنی . 

امید به زندگی فاکتور خیلی حیاتی هستش . وقتی کمرنگ می شه تازه کمبودشو می فهمیم .بدون اون آدم فلج میشه.