روزانه ۱۱

از دست سروش ناراحتم . این پنجشنبه جمعه منو هیییییییییییییچ جا نبرد .

البته ۵ شنبه شب مهمونی بودیییما !!! ولی منظورم یه تفریح ۲ نفره است  . اینطوری که بریم سینما  . بعد شام بریم بیرون . بعد فقط بگیم و بخندیم و خیابون گردی کنیم .  بعد ۱۲ شب برسیم خونه . یا اینکه صبح روز تعطیل توی تهران بی ترافیک بریم یه جای جدید رو ببینیم و عصر برگردیم خونه عصرونه بخوریم . . . . .  اینطوری دوست دارم . درسته وقت آزادش کمه . ولی اگه برنامه ریزی کنه اینطوری نیست که نشه . خوب سروشی بیشتر حواست به من باشه . افسردگی می گیرم می افتم روی دستت ها !!

همین الان براش پالس می فرستم تا از تله پاتی احساسم رو بخونه و نازم رو بده  . اگه اثر داشت میام تعریف می کنم .

روزانه ۱۰

سلام سلام .

استرس گرفتم . واسه کارای دانشگاهم . کارای شرکت خیلی خوب پیش می ره . و من به عنوان یه نوعروس خیلی بیش از انتظاری ازم می ره ٬ وظیفه شناسم . ولی ۱۲ روز دیگه تاریخ کرکسیون طرحمه و من خیلی خیلی عقبم . خیلی علاقه دارم بشینم سرش کار کنم ولی وقتم واقعا محدوده . دیشب مهمون داشتم . خیلی خوش گذشت . دوست خودم . تقریبا ۴ سال با هم توی خوابگاه هم اتاقی بودیم . کل عکس ها و فیلم هایی که از جشنمون گرفته بود تماشا کردیم . ایشالله اونم زود جفتشو پیدا کنه و سرو سامون بگیره .

 فرداشب هم مهمونی دعوتیم  .  تازه این وسط باید زود زود به مامان اینای سروش هم سر بزنیم . چون سروش می گه اگه تنها بشن دلشون می شکنه . با همه این شلوغ پلوغی اوضاع داره بهم خیلی خوش می گذره . خونه خود آدم یه چیز دیگه است .

خاطرات قشنگ عروسیمون (۳)

و اما جشنمون ؟‌ ؟ !

اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوش بگذره . جشن عقدمون رو خیلی دوست داشتم . (‌ از عقدمون یک سال و سه ماه گذشته )‌ خیلی کیف کرده بودم و سروش هم خیلی هوامو داشت و حواسش بهم بود .همش بهش می گفتم بازم همونطوری هستی توی عروسیمون ؟ و توی دلم دائم فکر می کردم بعیده بهم اونقدر خوش بگذره . ولی برخلاف تصورم خیلی لذت بردم . اصلا هم درقید سخت گیری های معمول نبودم و مثل یه مهمونی بودم که فقط اومده از مجلس لذت ببره . سروش هم که حسابی شنگول بود و توی رقص با صورت و چشماش قربون صدقه می رفت و دو سه بار هم حین رقص که فاصله مون کم شد گرفت منو بوسید.

دیگه همه اومدن وسط. اصلا جا واسه رقص نمونده بود . dj از این آهنگ جدیدا هم می گذاشت . از این هایی که دستامونو می گرفتیم بالا و پایین و بالا می پریدیم . همه دیگه رودربایستی های رو گذاشته بودن کنار . من هم خیلی بی استرس رقصیدم . تقریبا ۷۰ -۸۰ درصد تمرین هام حاضر شدم . ! تازه اینقدر عروس بی شیله پیله ای بودم .همه رو کلی تحویل گرفتم و تشکر کردم .

من که اگه جای مهمونا بودم خیلی بهم خوش گذشته بود . امیدوارم این طور بوده باشه .  . .

دوستای سروش که کولاک کردن . یه رقصای بامزه ای می کردن که همه مات شده بودن . با این اوضاع دوستای من طفلکی ها توی اقلیت قرار گرفته بودن .

رقص تانگو مون هم خداروشکر بی خطر برگزار شد . با این که اولین بارم بود تانگو می رقصیدم (‌البته به جز تمرین های قبل از عروسی!!! ) ولی بقیه گفتن خوب بوده . توی تمرین هامون یه قسمتی که من ۳ تا  چرخ پشت هم می زدم ٬‌بعدش روی دست سروش از کمر خم می شدم . سروش بهش می گفت :غش کردن . هی وسطش بهش می گفتم سروش بعد از چرخ غش می کنم که خودشو آماده کنه ٬ ولی سروش می گفت نه ولش کن .من خیلی دوست داشتم و اصرار کردم . ولی فکر کنم سروش نگران بود که سوتی بشه و منصرفم کرد . وسط رقص مامان و بابای سروش هم به ما ملحق شدن و دو تایی تانگو رقصیدن که خیلی صحنه قشنگی شد .

خلاصه مجلس تا ۲ صبح طول کشید . دیگه شارژ همه تموم شده بود .  نزدیک ۲:۳۰ با ۴- ۵ تا ماشین رفتیم بوق بوق . ولی اونقدر دیروقت بود که نمی شد زیاد سروصدا راه انداخت . یه جاهایی من از ماشین گل می کندم و پرت می کردم توی ماشین همراهامون که خیلی بامزه بود . تازه توی راه شاباش گرفتم  .  بی سرو صدا رفتیم توی کوچه . هم بابای من و هم پدر سروش خیلی حساس بودن که واسه همسایه ها مزاحمت ایجاد نکنیم . بعضی ها همون دم در خداحافظی کردن و نزدیکا اومدن تو . از قرآن ردمون کردن و چند دقیقه سرپا حرف زدن و رفتنننننننن . ..

ما موندیم و ما . . . . چیه ؟ ؟ توقع دارین بقیه اش رو هم بنویسم ؟ ؟ . .

و این طوری فصل جدیدی در زندگی ما  آغاز شد .  

خدا جونم مراقبمون باش .

 

خاطرات قشنگ عروسیمون (۲)

آره خلاصه ما توی آرایشگاه زیر دست این خانوم ها هی بالا و پایین می شدیم و نمی دونستیم چی قراره پیش بیاد . بعد از اینکه بیگودی ها باز شد آرایش صورتم رو انجام دادن . من هی نیم نگاهی به آینه می انداختم ولی چون صندلیم تقریبا به حالت درازکش بود چیز زیادی نمی دیدم . فقط احساس می کردم آرایشم غلیظه . چون دوروبر اتفاقای زیادی افتاده بود .  بعد از اینکه کار آرایش تموم شد و صندلی رو صاف کرد آرایشگرم حرف آرامش بخشی بهم زد که اعصابم رو آروم کرد . گفت :‌ببین . تمام قسمت های آرایشت اگه دلت بخواد قابل تغییره و من خیلی خیالم راحت شد . آرایش لبم رو دوست نداشتم . پهن شده بود . براش توضیح دادم چی می خوام و یکم بهتر شد . هنوز موهام رو با هد بند عقب داده بودن و آرایشم جلوه ای نداشت . سر آرایش موهام اعمال نظر بیشتری کردم و از نتیجه تقریبا راضی بودم و کم کم آرایش صورتم هم داشت به دلم می نشست و دیگه داشتم کیف خودمو می کردم . توی این فاصله چندباری  سروش تلفن زد صداش خیلی شاد و پرانرژی و راضی به نظر می رسید و منم آرامش می گرفتم که همه چیز ok هستش .ساعت ۲ قرار بود بیاد دنبالم که با تاخیر تقریبا شد ۲:۴۰ . یه فیلمبردار خیلی خوب داشتیم که همش از دستش می خندیدیم . تموم راه هی مجبورمون کرد ایده هاش رو اجرا کنیم .ما هم همش می خندیدیم و انجام می دادیم ولی نمی دونم چی از آب در بیاد .  مثلا عینک آفتابی گنده سروش رو به من می داد بزنم بعد می گفت بزن بالا از روی چشمت و از پنجره ماشین به دوربین چشمک شیطون بزن . یا اینکه به سروش می گفت با ادای دست به دوربین شلیک کن یا اینکه من تور سرمو بگیرم جلوی لنز دوربین و شیطونکی سروش رو ماچ کنم و سروش هم برگرده توی دوربین جای بوس رو نشون بده . خلاصه ما داغ بودیم و هر مسخره بازی که گفت پایه شدیم . اولش تاج سرم رو فشار می داد و با دامن پف دارم مشکل داشتم و کفشم هم ناراحت بود . اما نیم ساعت نشد که همه اینا برام عادی شد .توی باغ ۲ ساعت فیلم و عکس گرفتیم و توی آتلیه هم همینطور. جالب اینکه سروش عادت نداره توی عکس با لبخند فیگور بگیره و معمولا جدی عکس می اندازه . سر همین قضیه کلی سربه سرش می ذاشتیم تا توی عکس بخنده .

هفت و نیم بود که کارمون تموم شد اما مهمونا هنوز کم بودن و بهمون می گفتن معطل کنین و دیرتر بیاین خونه  . ما هم تقریبا ۱ ساعت الکی توی خیابون گشت می زدیم . اینقده خوب بود .همه ماشینا بهمون راه می دادن . خیلی ها واسمون بوق می زدن . مخصوصا ماشین هایی که توش خانوم داشتن . من واسه همه اونایی که بهمون لبخند می زدن دست تکون می دادم . مدام هم با سروش داشتیم توی ماشین می رقصیدیم و فکر کنم واسه همه جالب بود که یه عروس و دوماد ذوق مرگ شده  می دیدن . لحظه ورود بسیار عالی بود. همه تحسین آمیز نگاهمون می کردن . می شد شوق و هیجان و غم رو توی چشماشون دید .آهنگ عروس مهتاب رو واسمون زد . اینقدر توی خلسه بودم که از این لحظات چیز زیادی یادم نمی یاد . از اینجا به بعد بود که دیگه استرس جای خودش رو به خوشی داد و رقص و شادی تا ۲ نصفه شب ادامه داشت .

شرح مجلس رو می ذارم برای بعد چون کارای شرکت مونده .  

روزانه ۹

زندگی مشترکمون این روزها علیرغم کار شرکت و تحویل پروژه های دانشگاه  و نگهداری از خونه و پخت و پز هیجان انگیز و دوست داشتنی ادامه داره . آرامش خیلی خوبی توی خونمون جاریه .  همون تصویریه که توی ذهنم ساخته بودم . فقط سروشی تازه از افسردگی خارج شده . از فردای عروسی دلتنگی مامانش اینا کرد  مرد گنده دو سه بارم اشکش سرازیر شد .  می گفت یه کم تحملم کن زود خوب می شم  .واسه همین الان هنوز به روزهای اوج عاشقانه گی و رمانتیکی اش نرسیده . منم زیاد بهش گیر ندادم . فعلا مسئولیت این مسائل با منه